ضيافت عقل و دل(2)


 






 

نگاهي به يادداشت هاي شهيد چمران در لبنان طي سال هاي 1967 تا 1976
 

نوامبر 1972
 

اي آتش مرا درياب، مرا درياب که در آتشي دائمي مي سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشک به خود سکون مي بخشم، ولي ديدگانم نيز ديگر رمقي ندارند.
خدايا به تو پناه مي برم. مهر خود را آن چنان در دلم جايگزين کن که جايي ديگر براي عشق ديگران نماند. سراپاي وجودم را آن چنان مسخّر اراده خود کن که به ديگري نيانديشم و محلي از اعراب براي اعمال ديگر نماند.

نوامبر 1972 عقل و دل
 

روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداي بزرگ حاضر شده بودند. روزي پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر کس به پيش مي آيد و در حضور عدل الهي، ارزش و قدر خود را مي نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايي نزديک يا دور مستقر مي شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان ها و عقول مجرده به پيش مي آمدند و ارزش خويش را عرضه مي کردند.
مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جايي نشست. پرنده آمد، از زيبايي خود گفت از نغمه هاي دلنشين خود سرود و در جايي مستقر شد. سگ آمد از وفاي خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايي چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايي تاج و يال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايي پرهاي خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر کس در شأن خود گفت و در هر مکاني مستقر شد.
گل آمد از زيبايي و بوي مست کننده خود شمه اي گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوه هاي خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر کس شأن خود بگفت در جاي خود نشست. انسان ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته هاي دور و دراز قصه ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاي اوليه اعتراف کردند، خداي را سجده نمودند و در جاي خود قرار گرفتند. آدم هاي ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه اي خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاي دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بت ها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسي آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بي وفايي قوم خود و رنج ها و دردهاي خود سخن راند. عيسي مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان شدن خويش ياد کرد. محمد - صلي الله عليه و آله و سلّم- آمد، از رسالت بزرگ خود براي بشريت سخن راند، علي - عليه السّلام- آمد، همه آمدند و گفتند و در جاي خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاي خود نشستند. چه دنيايي بود و چه غوغايي، چه هيجاني، چه نظمي، چه وسعتي و چه قانوني.
آن گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به خضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشري و دانش و غيره او را سجده کردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر کرسي اعلايي فرو نشست.
مدتي گذشت، سکوت بر همه جا مستولي شد، نسيم ملايمي از رايحه بهشتي وزيدن گرفت، ترانه اي دلنشين فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خداي را تسبيح کردند.
باز هم مدتي گذشت، ندايي از جانب خداي، عالي ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نوري از جانب خداي تجلي کرد و دل همچون فرستاده خاص خداي بر زمين نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعاي برتري نمود!
عقل از برتري خود سخن گفت. روزگاري را برشمرد که انسان ها چون حيوانات در جنگل ها، کوه ها و غارها زندگي مي کردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براي نقل اشياي سنگين در اختيار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسايل زندگي را مهيا نمود، آسمان ها را تسخير کرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته هاي دور خبر داد و آينده هاي مبهم را پيش بيني کرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برتري بخشيد. عقل گفت که ميليون ها پديده و اثر از خود به جاي گذاشته است و در اين مورد چه کسي مي تواند با او برابري کند؟
يک باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايي از جانب خداي نازل شد و به عقل نهيب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط به خاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگي و حيات خاموش مي شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشي مي گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايي را حس مي کرد؟ چگونه عظمت آسمان ها را درک مي نمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مي شنيد؟ چگونه به وراي خلقت پي مي برد و خالق کل را درمي يافت؟
همه در جاي خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسي خود نشست و دل چون چتري از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به نام اولين تجلي خداي بزرگ قرار گرفت. از آن پس، دل فقط مأمن خداي بزرگ شد و عشق يعني پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردباني است که آدمي را به آسمان ها مي رساند و تنها وسيله ايست که خدا را در مي يابد. ستاره افتخاري است که بر فرق خلقت مي درخشد.
خورشيد تاباني است که ظلمت کده جهان را روشن مي کند و آدمي را به خدا مي رساند. دل، روح و عصاره حيات است که بدون آن زندگي مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوي انسان است. بقيه زندگي فقط محملي براي تجلي عشق است.

نوامبر 1972
 

اي درد اگر تو نماينده خدايي که براي آزمايش من قدم به زمين گذاشته اي تو را مي پرستم، تو را در آغوش مي کشم و هيچ گاه شکوه نمي کنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مي کنم و خداي بزرگ را عاشقانه مي پرستم.
اي خدا، اين آزمايش هاي دردناکي که فرا راه من قرار داده اي؛ اين شکنجه هاي کشنده اي را که بر من روا داشته اي، همه را مي پذيرم. خدايا، با غم و درد انس گرفته ام. آتش بر من سلامت شده و شکست و ناملايمات، عادي گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده اند. از ملاقاتشان لذت مي برم و مصاحبتشان را آرزو مي کنم.
خدايا، کودک که بودم از بلندي آسمان و ستارگان درخشنده اش لذت مي بردم، اما امروز از آسمان لذت مي برم زيرا بدون آن خفه مي شوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نکاهد ديگر خفه مي شوم.

12 اکتبر 1973
 

نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلي متشکرم. نوار و عکس ها رسيد. مرا به عوالمي فرو برد. مي خواستم جوابي مفصل براي شما بنگارم که مرگ جمال مرا منقلب کرد و رشته افکارم را گسست... راستش را بخواهي، يک سال و نيم پيش نامه اي را براي تو نوشتم، بحث و تحليلي از اوضاع اين جا بود. ولي هيچ گاه ختمش نکردم و هر وقت به نامه نيمه کاره نگاه مي کردم به ياد تو مي افتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويي به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفته ام، جز رضاي خدا و طريقه حقيقت راهي نرفته ام، دلي را نيازرده ام، به کسي ظلم نکرده ام (جز به خودم و نزديک ترين کسانم. آن هم در راه حق...) هميشه سعي داشته ام حتي موري را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداکاري بوده ام... ولي هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براي مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براي من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم که جمال من، مرده است. و اين فرشته آسماني، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده اي و حقيقت را با زبان بي زباني بازگو کرده اي من همه آن ها را از دست داده ام!
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براي من فقط يک آرزو بود. يک تخيل، يک اميد که شايد روزي تجلي کند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدر باشد... با اين حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردي اضافي بر آن درد دائمي قبلي است که مرا رنج مي داده و رنج مي دهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مي کنيم و فکر مي کنيم که همه دنيا به خاطر ما مي گردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوش آمد ما، در سير و گردشند. فکر مي کنيم که آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مي فهميم که در اين دنياي بزرگ ميليون ها انسان مثل ما آمده اند و رفته اند و هيچ تغييري در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم که مغروريم و خود را بزرگ مي پنداريم... ولي از کاهي کوچک هم، کم تريم که در اقيانوس هستي به دست طوفان هاي بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مي رويم، بدون آنکه از خود اختياري داشته باشيم و يا قدرتي که مسير امواج را، يا حرکت خويش را تغيير دهيم... با درک اين حقيقت بايد از مرکب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود کنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدي فرض نکنيم و از آمال و آرزوهاي دور و دراز چشم بپوشيم...
من مي خواستم عشق زن را با پرستش خداي يگانه مخلوط کنم. مي خواستم «پروانه» را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئي از پرستش خدا بشمارم؛ مي خواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه کنم، مي خواستم زندگي زناشوئي را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مي خواستم خدا را لمس کنم، مي خواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مي خواستم هستي را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم... ولي او چنين ظرفيتي نداشت و شايد ديگر کسي پيدا نشود که چنين ظرفيتي داشته باشد... درک اين واقعيت يک يأس فلسفي در من ايجاد کرده، احساس تنهايي شديدي مي کنم. تنهايي مطلق. يک تنهايي که من در يک طرف ايستاده ام و خدا در طرف ديگر و بقيه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نيستي است... گاهي فکر مي کنم که خدا نيز تنها بوده که انسان را آفريده تا از تنهايي به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولي هيچ يک جوابگوي تنهايي او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهايي خود را بنمايد. ولي من انسان، از او مي ترسم. تنها در برابرش ايستاده ام و از احساس اين که جز او کسي را ندارم و جز او به طرفي نمي توان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدم اختيار، از اين طريقه انحصاري وحشت زده شده ام و بر خود مي لرزم.
مي دانم که بايد با همه چيز وداع کنم، از همه زيبايي ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتي دوستان را نيز بايد فراموش کنم، آن گاه در آن تنهايي مطلق، خدا را احساس کنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار کنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهي ندارم. هيچ دستياري ندارم، هيچ هم دردي ندارم. تنهايم، تنهايم، تنها...
آري اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان ها، که معمولاً در کشاکش مشکلات و در غوغاي حيات نمي فهمند و مانند مردگان، ولي مي جنبند، حرکت مي کنند و چيزي نمي فهمند...
سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مي گردد. دردها و ناراحتي ها همراه با لذت هاي زودگذر و غرور بي جا، آدمي را در خود مي گيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر کاه به هر گوشه اي مي برند و ما هم تسليم به قضا و راضي به مشيت او به پيش مي رويم، تا کي اژدهاي مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادي کرده بودي که اکنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله اي نيز برايم نمانده که همه را تجزيه و تحليل کنم. هم اکنون که اين نامه را به پايان مي رسانم دو روزي از جنگ اعراب و اسرائيل مي گذرد. هواپيماهاي اسرائيلي از بالاي سر ما مي گذرند و جنگنده هاي اسرائيلي در آب هاي صور در مقابل چشمان ما رژه مي روند. فداييان فلسطيني گروه گروه اسلحه به دست به سوي سرنوشت درگذرند. به صحنه مي روند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامه ها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبري مي رسد و يا راديوي مصر و سوريه اعلام مي کنند که چند تا هواپيماي اسرائيلي سرنگون شده... و اسرائيل تکذيب مي کند! اميدوارم که خداي بزرگ به اشک هاي يتيمان و خون شهداي فراوان رحمي کند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب کم کند! ترس و خوف دائمي و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلي ها هميشه وجود دارد. اين بار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمي آن ها کاسته گردد. نامه را ختم مي کنم و به تو و همه دوستان درود مي فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.

دسامبر 1975
 

آمده ام، با ديده اي اشک آلود. قلبي خونين و روحي مأيوس تا از روي حقيقتي پرده برگيرم. حقيقتي دردناک و کشنده که تا اعماق استخوان هايم را مي سوزاند و آسمان روحم را مکدر مي کند و پوچي دنيا را نمايان مي سازد. واي به وقتي که انقلابي، از جان گذشته اي سخن از پوچي بگويد و به يأس فلسفي دچار شود!
هستند کساني که، جز به مصالح خود نمي انديشند و احساس آن ها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمي کند و از روي ضعف، شکست، تنبلي و خودخواهي به پوچي مي رسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگري فکر نمي کنند لذا افکارشان نيز دچار پوچي مي شود...
اما اگر يک انقلابي راستين مأيوس گردد، کسي که سراسر حياتش مبارزه، فداکاري، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچي شود، آن گاه فاجعه اي بزرگ رخ داده است. آري فاجعه اي بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايي در سر مي پروراندم، اما همه آنها مثل کف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.
آن جا که آدمي از همه چيز مي برد، از لذات زندگي دست بر مي دارد و از مال و منال دنيا مي گذرد. خوشي ها و خواستني هاي زندگي در نظرش ناچيز و پست مي شود. از ابعاد احتياجات مادي بشري مي گذرد و به خاطر هدفي بزرگ تر فوق همه چيز و فوق حبّ ذات و خودخواهي ها و فوق تجارت طلبي هاي زندگي، به دنياي انقلاب به خاطر عدل، عدالت و به عالم فداکاري براي تأمين هدف مقدسش قدم مي گذارد و از همه چيز خود حتي حيات خود نيز مي گذرد... آن گاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعه اي رخ مي دهد!

25 دسامبر 1975
 

فردا، روزي است که مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مي گيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است که چون شمع مي سوزد و مراسم ملکوتي جشن را روشن مي کند. قطرات اشک من، درّ و گوهري است که نور شمع در آن مي تابد و تلألؤآن کلبه مرا مزيّن مي کند.

22 آوريل 1975
 

بغض حلقومم را فرا گرفته است، مي خواهم بگريم. مي خواهم فرياد بکشم، مي خواهم به دريا بگريزم و مي خواهم به آسمان پناه ببرم. اشک بر رخساره زردم فرو مي چکد. آن را پاک مي کنم تا ديگران نبينند، به گوشه اي مي گريزم تا کسي متوجه نشود...
چند ساعتي سوختم و در شور و هيجاني خدايي غوطه خوردم.
قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مي کردم که به خدا نزديک شده ام، احساس مي کردم که از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته ام، همه را و همه چيز را ترک کرده ام فقط با روح سروکار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مي سازم و فقط خداي بزرگ را پرستش مي کنم...
راستي عبادت چيست؟ جز آن که روح را تعالي دهد؟ و آن احساس ناگفتني را در دل آدمي ايجاد کند؟ احساسي که در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمي آيد، جسم مي سوزد، قلب مي جوشد، اشک فرو مي ريزد، روح به پرواز در مي آيد و جز خدا نمي بيند و نمي خواهد... اين احساس عرفاني، که از اعمال وجود آدمي مي جوشد و به سوي ابديت خدا به پرواز در مي آيد عبادت خوانده مي شود...
اي خداي بزرگ، من چند ساعتي تو را عبادت مي کردم و عبادت عجيبي بود! عبادتي که از تلاقي غم با غمي ديگر به وجود آمده بود. آن جا که دنياي تنهايي، با موجودي تنها برخورد مي کرد، آن جا که من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته اي برخورد کردم که سراپاي وجودش عشق بود...
خدايا چه دنيايي خلق کرده اي؟ چه آسمان هاي بلند، چه گل هاي رنگارنگ، چه درياها، چه کوه ها، صحراها، جنگل ها، چه دل هاي شکسته اي، چه روح هاي پژمرده اي، چه دردهاي کشنده اي، چه عشق ها، چه فداکاري ها، چه اشک ها و چه حرمان ها...
عجيب آن که، بزرگي و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادي، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمي خواهي. ما هم عشق وجود توييم که دل سوخته و دست و پا شکسته به سويت مي آييم تو، ما را در آتش غم سوزاندي و خميره خاکي ما را با کيمياي عشق، به روحي فوق زمين و آسمان ها مبدل کردي که جز تو نمي خواهد و جز تو نمي پرستد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37